بجنورد شهر خاطرات ایام جوانی
بعد از توقفی نیم ساعته در منطقه توریستی بابا امان به پیشنهاد گروه سیار فیلم برداری قرارشد مسیر حرکت تا گلزار شهدای بجنورد را جهت تکمیل گزارش گروه رکاب بزنیم. نم نم باران همچنان ادامه داشت و ما همچنان به مسیرمان ادامه دادیم،
فاصله بابا امان تا شهر بجنورد کمتر از4 کیلومتر بود، مسیری که بیش از بیست و هشت سال قبل زمانی که دانشجوی جوانی بودم هفته ای یک بار طی شده بود.
چند کیلومتر نیز داخل شهر تا گلزار شهدا را باید رکاب می زدیم، توقف کوتاهی که در بابا امان داشتیم باعث سرد شدن عضلات بدنم شده بود، همین موضوع سبب گرفتگی عضلات پایم شد، تمام تلاشم این بود تا در طول برنامه تهیه گزارش ضعفی از خود نشان ندهم.
آهسته رکاب می زدم تا با تحرک بیشترعضلات، مقداری از کوفتکی عضلانی کاسته شود، گروه فیلم برداری در چند نقطه مختلف از زوایای متفاوت فیلم تهیه نمودند، مسیر کوتاه باقی مانده برایم طولانی تر به نظر رسید، خیلی مایل بودم مسافتی را پیاده روی نمایم اما با دیدن تلاش صادقانه گروه سیار شرمنده شدم.
به سختی به رکاب زدن ادامه دادم، مهدی ازحضور در مقابل دوربین خجالت می کشید چندین بار از من خواهش نمود شرایطی فراهم نمایم تا مصاحبه حضوری نداشته باشد، اما صحنه های جالبی پیش آمد که ناچارشد در برابر دوربین قرار گیرد وقتی گروه متوجه گردید مهدی 22 سال قبل دانش آموزم بوده است سوژه جالبی برای تهیه گزارش مجدد گردید.
ارتباط مهدی در طول سالیان متمادی با معلمش و حرکت تیمی دو نفره معلم و شاگرد سئوالات زیادی را مطرح کرد، مهدی ازنظر روحی برای مصاحبه های مکرر آماده نشده نبود.
احساس کردم او ازشرایط موجود راضی نیست اما به توصیه من سعی داشت برخودش مسلط گردد، کاملاً خسته شده بودیم، هر لحظه آرزو میکردم زودتر به مقصد برسم، خستگی راه و گرسنگی و سنگینی بار که ناشی از خیس بودن لباس هایم بود تا حدودی بی حوصله ام کرده بود، مهدی نیز شرایطی بهتر از من نداشت.
ورودی شهر بجنورد گروهی برای استقبال آمده بودند! گروه فیلم برداری نیز جلوتر از ما در آن مکان استقرار یافته بود تا صحنه های زیبای سفر را ثبت نماید، جلوتر رفتیم. در کمال ناباوری دوست دوران اسارتم منیری مقدم را مشاهده نمودم، وی همراه همسر، داماد و فرزندانش با شیرینی و گل به استقبال ما آمده بودند!
هیجان دیدار دوست قدیمی خستگی را از یادم برد، وی را سخت در آغوش گرفتم اشک شوق ناخواسته برگونه هایم جاری شده بود دقایقی خودم را در گذشته سراسر ایثار دوران اسارت یافتم.
گروه فیلم برداری نیز گویا منتظر همین لحظات بود تا صحنه های جالبی شکار کند. منیری مقدم از جانبازان آزادهای بود که در واحد غواصی اطلاعات عملیات لشگر5 نصر درعملیات کربلای 4 با جراحات عمیق به اسارت دشمن بعثی درآمد، مدت 4 سال در کنار یکدیگر بودیم مدتها بود که وی را ندیده بودم .
حضور غافلگیرانهاش مرا شوکه کرده بود، شادی و شعف را در چهره خانواده او نیز می توانستم ببینم، ظاهراً سید محسن حیدری که هر روزگزارش روزانه سفر را پیگیری می کرد زمان ورود به شهر بجنورد را در سایت تکریت 11 به اطلاع دوستان و مشتاقان سفر میثاق با شهدا رسانده بود، و وی را در جریان ورودمان به شهر بجنورد قرار داده بود.
گلزار شهدای یجنورد، معصوم زاده
با توصیه گروه برای ادامه مسیر به سمت گلزار آماده شدیم، ماشین برادرم منیری مقدم نیز به جمع مشایعت کنندگان پیوست، مسیر باقی مانده را با توانی مضاعف رکاب زدم. بنر نصب شده روی ماشین سیار جلب توجه می کرد و همین موضوع باعث استقبال شهروندان علاقه مند شده بود.
شبکه اترک سیمای بجنورد نیز در تمام مراحل در کنارمان بودند تا گلزار شهدای بجنورد که در کنار آستانه مقدس معصوم زاده میباشد رکاب زدیم و ضمن گل باران مرقد شهدای کربلای چهار شاخه گلی به نیابت از همه بر گلزار شهید محمدزاده نثار کردیم
دوستان شبکه اترک از گروه میثاق با شهدا جدا شدند ولی دوستان شبکه سینمایی اترک برای مشایعت و اسکان ما همچنان در کنارمان حضور داشتند تلاش دوستان خوب و میهمان نواز به ویژه مدیران محترم شبکه سینمایی اترک جناب آقای محمودی و آقای رضا لنگری برای تامین بهترین شرایط جهت افامت ما ستودنی بود
گل باران نمادین مقبره شهید محمد زاده بجنورد(لنگری، خان زاده، قربان پور، منیری مقدم)
استقبال مردم خون گرم بجنورد بسیار دیدنی بود احساس کردم در موطن خودم می باشم. البته خاطرات خوش دوران دانشجویی مرکز تربیت معلم امام محمد باقر(ع) شهر بجنورد یک بار دیگردر ذهنم رژه رفت، گرچه از آن دوران نزدیک به سه دهه میگذشت ولی گویا تمام آن لحظات خوش برایم تازه شده بودند، درافکار رویایی گذشتهام سیر میکردم، عشقی پاک و نافرجام که به امام زاده معصوم (گلزار شهدای بجنورد) وارد شدم.
فرصتی پیش آمده بود تا به دوستان شهیدم ادای احترام نمایم خاطرات همراهی شهیدانی چون داوود گریوانی، سردار قهرمانی که با دلاوریهایش خصم زبون را عاجز کرده بود، به قول هم رزمانم داوود به تنهایی یک گردان بود.
دانشجوی دلیرشهید تاو را به خاطر آوردم که اسوه تقوا بود، بسیجی نوجوان حسینی را که معلم اخلاقم بود در نگاهم مجسم کردم و ... دلتنگ شدم.
دلتنگ آنانی که سبکبال بودند و پر پرواز داشتند تا پرواز را تجربه نمایند و خودم را نظاره کردم که از قافله عاشقان جا مانده ام، واقعاً عجب رسمیه رسم زمانه !
شاید دیگران احساسم را درک نمی کردند اما وقتی چشمان اشک بارم با چشمان نمناک منیری مقدم تلاقی یافت احساس کردم هر دو درد مشترکی داریم.
با زبان بی زبانی هم زبانی را تجربه کردیم، فکر می کنم بیشتر از هم زبانی، هم دلی را احساس کردم، کنار مرقد تک تک شهدای کربلای 4 ادای احترام کردم، به نمایندگی از بقیه شهدا بر سر گلزار شهید محمدزاده حضور یافتم احساس کردم بسیار سبک شدهام.
احساس خوبی داشتم فکر می کنم حتی اگر تمام سختی های سفر برای همین لحظه باشد ارزش تحمل مشکلات را داشته است.
واحد سیار صدا و سیما بعد از تکمیل گزارش از جمع ما خداحافظی نمود اما واحد سیار تیم شرکت سینمایی اترک همچنان درکنارما باقی بود، من و منیری مقدم نیم ساعتی را با دوستان مهاجر نجوا کردیم.
دوست داشتم ساعتی در همان مکان بمانم، برای رعایت حال همسفرم آقا مهدی خانزاده مرقد پاک شهدا را وداع گفتیم، ساعت 4 بعد ازظهر هنوز نهار را صرف نکرده بودیم، تمام البسه همراه خیس شده بود نیاز به اطراق و تجدید قوا داشتیم.
آقای منیری مقدم اصرار داشت شب را در منزل وی اقامت نماییم، ولی دوستان شرکت سینمایی، آقایان محمودی و لنگری با بزرگواری سویتی را برای اقامت ما در نظر گرفته بودند.
وداع با شهدای بجنورد 17 اردیبهشت 1391
با مشورت آقا مهدی با توجه به شرایط نابسمان اعضای تیم دوچرخه سواری میثلق با شهدا که نیاز به نظافت و استراحت داشتیم ترجیحاً سویت را انتخاب نمودیم.
دوستان تا استقرار در مکان پیشنهادی، ما را همراهی نمودند سپس چند ساعتی برای استراحت از ما خداحافظی نمودند، به توصیه مدیران محترم شرکت سینمایی کارکنان شرکت امکانات رفاهی، نهار و دسر را فراهم دیده بودند، قبل ازهر چیز بار و بنه را به صورت کامل تخلیه کردیم.
تمام وسایل بدون استثناء خیس شده بود، حتی مدارک و دفترچه های بیمه درمانی که در درون کاوری پلاستیکی قرار داده شده بود از این مشکل در امان نمانده بود، لباسهایی که بر تن داشتیم نیز نیاز به شستشو داشت، تمام وسایل را در داخل سوئیت روی در و دیوار و کمد و جالباسی آویزان کردیم تا در فرصت باقی مانده خشک شوند.
سوئیت را همچون بازار شام به هم ریخته کرده بودیم، البته چاره ای نیز نداشتیم از اینکه دعوت دوستان را اجابت نکرده بودم خوشحال بودم زیرا با آن وضعی که ما داشتیم حتماً زحمت مضاعفی را برای خانواده های آنها ایجاد می کردیم، استحمام و شستشوی لباسها را به بعد از نهار موکول کردیم.
برگرفته از سفرنامه در جستجوی یاران به قلم علی قربان پور یامی