|
تضمین ابیاتی چند از قصیدة بلند عُمان سامانی
|
در بیان مُحاربة آن موحد صاحب یقین در میدان مشرکین و پیغام آوردن جبرئیل امین از حضرت رب العالمین و افتادن آن حضرت از زین بر زمین
عاشقی دل کنده از هر خویش و غیر |
|
یا به سر کُلّ وجودش پُر ز ویر |
||
روز عاشورا میان شر و خیر |
|
گشت تیغ لامثالش گرمِ سیر |
||
|
از پی اثبات حق و نفی غیر |
|
||
حق و باطل را که نه وجهی مشترِک |
|
عادل از باطل نگیرد هیچ پِرک |
||
چون ز تیغ آید دُمَل را خون و چرک |
|
ریخت بر خاک از جلالت خون شرک |
||
|
شُست ز آب وحدت از دین رنگ چرک |
|
||
حق چو دید او گرم در میدان عشق |
|
بی خود از خود گشته از پیمان عشق |
||
لاجرم پیکی بر این حیران عشق |
|
جبرئیل آمد که ای سلطان عشق |
||
|
یکه تاز عرصة میدان عشق |
|
||
بَس بُود کُن ذُولجَناحت در لگام |
|
تیغ خون آلوده را کُن در نیام |
||
عهد آن روز اَلَستت شد تمام |
|
دارم از حق بر تو ای فرخ امام |
||
|
هم سلام و هم تحییت هم پیام |
|
||
خوب گرمِ کاری ای زیبا جبین |
|
میزَنی شمشیر حق در راه دین |
||
بَس بود دیگر رها کن صدر زین |
|
گوید ای جان، حضرت جان آفرین |
||
|
مر تو را بر جسم و بر جان آفرین |
|
||
این همه قربانیان یک جا کِراست |
|
تا قیامت پرچم عقشت بپاست |
||
زانکه جانبازی تو در راه ماست |
|
محکمیها از تو میثاق مَراست |
||
|
رو سپیدی از تو عشاق مراست |
|
||
شور عشقت سوز نی در نالهها |
|
نغمهها زان سوزها در پردهها |
||
از مصافت شد بپا سجّادهها |
|
چون خودی را در رَهم کردی رها |
||
|
تو مرا خون من تو رایم خونبها |
|
||
این پیام از حق تو را ای دلرباست |
|
زانکه پیکارت برای دین ماست |
||
جان فشانی تو بی چون و چراست |
|
مصدری و ماسوا مشتق تراست |
||
|
بندگی کردی خدائی حق توست |
|
||
ذرت المثقال را کی وا نِهم |
|
مَنکه بر هر رنج اجری مینهم |
||
از تو آمد چون صَلا بر درگهم |
|
هر چه بودت دادهای آندر دَهم |
||
|
در رهت من هر چه دارم میدهم |
|
||
ای به از خورشید در تابندی |
|
ای بَری از هر خط آلندگی |
||
گر گمان داری تو در بازندگی |
|
کشتگانت را دهم من زندگی |
||
|
دولَتت را تا ابد پایندگی |
|
||
پیک حق گفت از تمام گفتهها |
|
گفت و گفت او تا رسیدش انتها |
||
تا شنید او این پیام از مقتدا |
|
شاه گفت ای محرم اسرار ما |
||
|
محرم اسرار ما از یار ما |
|
||
قاصدی معذور و، جام آوردهای |
|
بهر ز خمم التیام آوردهای |
||
شهد یارم را به کام آوردهای |
|
آنکه از پیشش سلام آوردهای |
||
|
وانکه از نزدش پیام آوردهای |
|
||
هیچ میدانی که او نوشِ من است |
|
عش او در قُل قُلِ جوش من است |
||
هالهاش پیوسته تنپوش من است |
|
بی حجاب اینک در آغوش من است |
||
|
بی تو رازش، جمله در گوش من است |
|
||
ای که پیک جان جانانم تویی |
|
ناظر پیکار میدانم تویی |
||
از مصافم بشنو آوای نویی |
|
از میان رفت آن مَنی و آن تویی |
||
|
شد یکی مقصود و بیرون شد دویی |
|
||
بهر عاشق خون عاشق زیور است |
|
بهتر از این هدیه آیا دیگر است؟ |
||
من در اینجا این خیالم در سر است |
|
گر تو هم بیرون روی نیکوتر است |
||
|
زانکه غیرت آتش این شهپر است |
|
||
من در اینجا گر شُدم، از عشق اوست |
|
خونِ من از بهر اُمت آبروست |
||
آنکه فرمان دادت اینجا روبروست |
|
جبرئیلا رفتنت زین جا نکوست |
||
|
پرده کم شو در میان ما و دوست |
|
||
در میان ما و جان حاملِ مَشو |
|
دایهی این جان ناقابل مشو |
||
بهر حق، بر رخوتم عامل مشو |
|
رنجش طبع مرا مایل مشو |
||
|
در میان ما و او حایل مشو |
|
||
باز گفت ای پیک یار دلنواز |
|
ای که پیغامت مرا شد چارهساز |
||
شد زمان گفتن راز و نیاز |
|
از سر زین بر زمین آمد فراز |
||
|
وز دل و جان بُرد بر جانان نماز |
|
||
شد ز خود، با عاشق فرزانهاش |
|
غرق در خون پیش صاحبخانهاش |
||
بود محو دلبر علامهاش |
|
گشته پر گل ساجدی عمامهاش |
||
|
غرقه اندر خون، نمازی جامهاش |
|
||
در نمازش جز رُخ جانان ندید |
|
آنچه او میخواست خود گفت و شنید |
||
تا ببالینش شد آن مرد پلید |
|
قصه کوته شمر ذلجوشن رسید |
||
|
گفتگو را آتش خرمن رسید |
|
||
زین مصائب جان ز غم آید بجوش |
|
از دل هر زنده میآید خروش |
||
نیست این زخمی که باز آرد رفوش |
|
از شنیدن دیده بیتاب است گوش |
||
|
شد سُخنگو از زبان من خموش |
|
||
تا پناهی شرحی از عمان شنید |
|
شعر خود با شعر او در هم تنید |
||
عاقبت بر گفتة عمان رسید |
|
نالههای بیخودانه بَس کشید |
||
|
اندر اینجا پای خود واپس کشید |
|
||
هم چو عّمان پای در رفتن نداشت |
|
از غم و اندوه جان در تن نداشت |
||
هم چون عُمان چشم بر خُفتن نداشت |
|
بیش از این یارای دُر سُفتن نداشت |
||
|
قُدرت زین بیشتر گفتن نداشت |
|
||
8/7/1392
علی پناهی نیکو
لینک مطلب: | http://h3nn.ir/News/6203.html |