اتفاق تلخ برای زن تنها!
وقتی متوجه قصد شوم او شدم خیلی ترسیدم و با التماس از او خواستم مرا رها کند اما او بر خواسته بی شرمانه اش اصرار داشت. بالاخره از او خواستم تا قرار ملاقات دیگری بگذارد که فرزندم حضور نداشته باشد و برای جلب اعتمادش همه طلاهایم را به او دادم.
|
به گزارش شبکه خبری هزاره سوم روزنامه خراسان نوشت:
زن ۳۸ساله در حالی که چشم به کف اتاق دوخته بود و بغض گلویش را می فشرد به بیان گوشه ای از زندگی سرد و بی روح خود پرداخت و به مشاور کلانتری شهیدباهنر مشهد گفت: ۱۸ سال قبل با «رجب» ازدواج کردم و خداوند ۲فرزند زیبا به ما عطا کرد. اوایل زندگی به هیچ چیزی جز خوشبختی همسر و فرزندانم نمی اندیشیدم و سعی می کردم محیطی همراه با آسایش و آرامش را برای آن ها فراهم کنم اما مدتی بعد که همسرم برای گرفتن حقوق بیشتر مجبور شد تا نیمه های شب اضافه کاری کند، تنهایی و بدبختی من هم آغاز شد.
احساس تنها بودن در زندگی مشترکمان برایم به کابوسی زجرآور تبدیل شده بود اما چاره ای جز تحمل این وضعیت نداشتم. «رجب» صبح زود سر کار می رفت و نیمه های شب به منزل باز می گشت. من تا آمدن همسرم بیدار می ماندم تا دقایقی را در کنار هم گفت وگو کنیم ولی او خسته و کوفته از راه می رسید و حوصله هیچ کاری را نداشت. همسرم بلافاصله کنار سفره غذا می نشست و من تنها او را هنگام صرف شام می دیدم. هنوز سفره غذا را جمع نکرده بودم که او به خواب می رفت و این روند سال ها ادامه داشت. آرزو داشتم حتی برای چند دقیقه در کنارش بنشینم و از گذشته و آینده صحبت کنم ولی مجال این گفت وگوی کوتاه را هم نمی یافتم.
در واقع جای عشق و محبت در زندگی ما خالی بود تا این که یک روز مردی با تلفن همراهم تماس گرفت. صدای دلنشین او مرا به خود جذب کرد و بدین ترتیب هر روز چند ساعت با آن مرد غریبه که به طور اتفاقی شماره ام را گرفته بود صحبت می کردم. احساس می کردم رنگ زندگی ام عوض شده است تا این که آن مرد از من درخواست ملاقات کرد. من هم که مشتاق دیدن او بودم قبول کردم و با فرزند ۴ساله ام سر قرار رفتم و چند ساعتی را با خودروی او در شهر دور زدیم. این گشت زنی ها چند بار تکرار شد تا این که روز قبل او به طرف بیابان های اطراف شهر تغییر مسیر داد.
وقتی متوجه قصد شوم او شدم خیلی ترسیدم و با التماس از او خواستم مرا رها کند اما او بر خواسته بی شرمانه اش اصرار داشت. بالاخره از او خواستم تا قرار ملاقات دیگری بگذارد که فرزندم حضور نداشته باشد و برای جلب اعتمادش همه طلاهایم را به او دادم. ساعتی بعد وحشت زده به خانه بازگشتم و همه ماجرا را برای همسرم تعریف کردم و به اتفاق برای اعلام شکایت به کلانتری آمدیم. اگرچه من همسرم را در وقوع این حادثه مقصر می دانم ولی من هم حرمت ها را شکستم. کاش کمی به اعتقادات مذهبی پایبند بودم.
لینک مطلب: | http://h3nn.ir/News/9393.html |