شناسه خبر: 3468 | منتشر شده در مورخ: 1392/12/22 | ساعت: 17:41 | گروه: فرهنگ و هنر |
دلتنگی برای دوری از یک یادگاری
واگویه های صبور مادر شهید صبوری |
به گزارش شبکه خبری هزاره سوم به نقل از نشریه هدیه ماندگار آستان مقدس امامزاده حسن (ع) :
چه رسم غریبیه؛شاید کسانی که از این قبیل کرامات رو ندیده باشند نتوانند باور کنند . ولی حقیقت دارد ؛ شهیدی در تهران و خانواده اش در بوشهر ، و شهیدی در بوشهر و خانواده اش در تهران ! چند وقت پیش بود که خواهر شهید ی از بوشهر بعد از این که برادر شهیدش در عالم رویا به او نشانی مزار خودش در امامزاده حسن (ع) تهران رو می دهد ، به ذوق دیدار برادر از بوشهر به تهران می آید و در کنار مزار برادر شهیدش جان به جان آفرین تقدیم می کند . در این زمان مادر شهید بهروز صبوری که 30 سال از فرزندش خبر ندارد در کنار این شهیدان گمنام یاد فرزند خود را گرامی می دارد واین شهدا را چون فرزند خود عزیز می شمارد . حالا بعد از آزمایشات مختلف معلوم شده ، همان طوری که مادر شهید صبوری در این چند سال میزبان شهیدی از بوشهر بوده ، بوشهری ها هم از فرزند شهید این مادر ، یعنی بهروز صبوری پذیرایی کرده اند . حالا قراره شهید صبوری کنار این شهیدان گمنام و در کنار مرقد مطهر امامزاده حسن (ع) خاکسپاری شود . خدمت مادر مهربان و صبور شهید صبوری رفتیم و چند دقیقه ای با او درد دل کردیم . البته ما تنها نبودیم و میهمانانی از شهرهای مختلف برای دیدار با این مادر غیور به تهران آمده بودند تا به او تبریک بگویند .در ادامه پای صحبت های مادر شهید صبوری می نشینیم:
1.سرکارخانم صبوری، درابتدا نحوه شهادت فرزند خود را بفرمائید.
بهروز 17 سال و چند ماه داشت و در رشته علوم انسانی تحصیل می کرد. یک روز که به خانه آمد ، به پدرش گفت که امام (ره) جنگ را تکلیف اعلام کرده اند و من هم می خواهم به جبهه بروم. پدرشان گفتند که باید از مادرت اجازه بگیری . وقتی دوزانو جلوی من نشست و گفت :"می خواهم به جبهه بروم"، سکوت کردم و او خوشحال رو به پدرش گفت :"مادر سکوت کرد، یعنی رضایت دارد." بعد از این که یک بار به جبهه رفت و برگشت گفت که چون خواب دیده که من مریض شده ام به دیدنم آمده و بعد از چند روز دوباره به جبهه رفت که این آخرین دیدار من با پسرم بود .
2.چند سال این شهید ، گمنام بودند و در این مدت شما چه احساسی داشتید؟
بعد از این که برای دومین بار بهروزم به جبهه رفت حدود 40 روز هیچ خبری از او نیامد. بی تاب شده بودم و به خدا می گفتم بهروز من که آن قدر بامحبت بود، چه طور شده که من را بی خبر گذاشته است؟ بعد ها فهمیدم که یک ماه پس از دومین اعزامش شهید شده است . هرگلی برای خودش بویی دارد . حدود سی و یک سال در انتظار بودم و در حدود 3 سال پیش آزمایش دی ان ای گرفتند . در تمام این سال ها فقط از خداوند صبر خواستم و فقط از خداوند حتی یک بند از انگشت بهروزم را می خواستم . حالا هم که به جای بهروز 70 کیلویی من ، یک تکه یک کیلویی از استخوان او به من رسیده است خدا را شکر کرده و راضی هستم .
3.چطور متوجه شدید فرزند شما پیدا شده است ؟
یک روز پنج شنبه وقتی طبق معمول برای رفتن به مزار شهدا سوار اتوبوس شدم ، متوجه شدم که پسر کوچکم زودتر از من به آن جاست و از این بابت تعجب کردم که چطور زودتر از من به آن جا رسیده است. دیدم چند نفری کنار او ایستاده اند و آمبولانسی هم آن گوشه است . وقتی به من خبر دادند که بهروزت پیدا شده ، حالم بد شد و تمام درخت های بهشت زهرا دور سرم چرخید . من را سوار آمبولانس کردند ؛ به خیال خودشان فکر همه جا را کرده بودند . من اول باور نمی کردم . وقتی به میدان شهدا رسیدیم ، حدود سی یا چهل خبرنگار منتظر بودند و سوالاتی داشتند و تبریک می گفتند . حس کردم که بهروزم به من نزدیک شده است . فردای آن روز رفتیم به پابوس آقا امام رضا (ع) و از ایشان تشکر کردیم . وقتی خبر به عموی بهروز رسیده بود ، او سکته قلبی کرده و فوت کرده بود . به همین خاطر برای مراسم تدفین عازم زنجان شدیم و پس از بازگشت از آنجا ، برای دیدن بهروزم به بوشهر رفتیم .
4.آیا الهامی به شما شد و یا در عالم رویا دانستید یا مستندات وشواهد مشخص کرد که فرزند شما در بوشهر مدفون است؟
حدود چهل روز پیش ما را برای مراسمی که خانواده های شهدا حضور داشتند ، به عسلویه بوشهر دعوت کرده بودند ؛ نگو بچه ام پیش گوشم بوده و من نفهمیدم . اما خواست خدا این هدیه را به من داد . همانطور که گفتم آزمایشات دی ان ای هویت فرزندم را مشخص کرد .
5.گویا قرار است فرزند شما در کنار شهدای گمنام امامزاده حسن (ع) مدفون شود، نظر شما در این مورد چیست؟ آیا خود شما خواستید، یا وصیت شهید بوده است ؟
ما 70 سال است که خاک امامزده حسن (ع) را خورده ایم و این جا زندگی کرده ایم . حالا کار من تمام شده و من نتیجه صبرم را گرفتم و حالا او را به شما خادمان امامزاده حسن(ع) می سپارم تا از برادرتان نگهداری کنید. او می گفت برای پاسداری از کشورش و مردمش به جبهه می رود . حالا نوبت شماست که چگونه از او و از آرمان های او نگهداری می کنید . آن ها برای امنیت و رفاه شما رفتند و انتظار آن ها از شما این است که یاد سالار و سرور شهیدان را زنده نگه دارید تا دل نازنین صاحب الزمان (عج) از ما راضی باشد.
6.آیا برنامه ای پس از حضور فرزندتان در امامزاده برای ایشان تدارک دیده اید؟
بگذار بهروزم بیاید، برنامه ها برایش دارم . مثل 540 مادری که شهدای خود را از طریق آزمایش دی ان ای پیدا کرده اند من هم برایش برنامه دارم . ولی فعلا منتظر اجازه برای نبش قبر و طی مراحل قانونی اش هستیم تا او را انتقال دهیم .امیدوارم با این روش دل مادران دیگر چشم انتظار از جمله مادر جاویدالاثر مجید باباخانی و دیگر والدین شهید به دیدن روی فرزندشان روشن و دلشان شاد شود .