شناسه خبر: 4077 | منتشر شده در مورخ: 1393/1/3 | ساعت: 16:44 | گروه: طنز |
طنز/ فروشنده مترو! |
یک فروشنده ام توی مترو
هردم آواره در کوی مترو
می روم کوله ی بار بر دوش
صبح و شب بی امان سوی مترو
می کشد آه و گوید زن من
تو دگر گشته ای شوی مترو
دیگران آب نوشند و ما نان
می خوریم از بر جوی مترو
می فروشم تل و شانه ی سر
بهر زیبایی موی مترو
گاه هم ادکلن، اندکی عطر
تا کمی به شود بوی مترو
داد و تبلیغ و لاف و گزافه
ای برادر شده خوی مترو
گاه گم می شود کوله ی من
درمیان هیاهوی مترو
دائما فحش و تحقیر و تهدید
می رسد از بلنگوی مترو
در جراید نوشنتد ماها
می بریم آب از روی مترو
کاش آگه به این نکته بودند
نان ما بسته بر موی مترو
مادری با اشاره چنین گفت:
کودکم اوست لولوی مترو
گه عمو، گه فلانی، گهی هی
می زنندم صدا هوی مترو
خسته ام ، خسته از این هیاهو
سیرم از خویش و از روی مترو
وقت مرگ است آغوش بگشا
مترو جان بهر این قوی مترو